زیر تخت یک جایی مثل انباری یا صندوق اسرار بود برای ما. یعنی هر چه نمیدانستیم باهاش چه کار کنیم را میچپاندیم آن زیر. حالا یا کتابی بود که کسی نباید دست ما میدید یا ورقهی امتحانیای که گندزدهبودیم یا مجلههایی که شبها زیر لحاف با چراغ قوه ورقمیزدیم. یا مثلا خرت و پرتی که دیگر لازمش نداشتیم و اخلاق دهه شصتیمان ایجابمیکرد دورش نیدازیم. خلاصه آن زیر پُر بود همیشه. یک بار دستکردیم یک چیزی برداریم از آن زیر، یک نایلون مشکی بزرگ پیداکردیم. بازش کردیم دیدیم مولینکس ِ «یکدوسه» مامان است. در یک ماه گذشته هر یک روز در میان، مامان هی گفتهبود این «یکدوسه» چرا درست نمیشود بعد بابا گفتهبود داده آقا یدالله که مغازه تعمیر لوازم خانگی داشت تعمیرشکند بعد مامان پشت سر آقا یدالله غرغرکردهبود و دوباره از نو. و حالا مولینکس زیر تخت ما بود. شصتمان خبردار شد. بابا خیلی مرد کنجکاوی بود کلا. اینطور که رادیویی ضبطی گاهی تلویزیون قدیمیای چیزی را که میدید بیاختیار دستش میرفت به پیچگوشتی. باز میکرد میریخت بیرون. خیلی هم وسواس و مراقبه به خرج میداد ولی خب بدبختانه بعد از عمل، کل آن وسیله تبدیل میشد به مقداری چیز میز ِ به درد نخور در یک کیسه بزرگ پلاستیکی مشکی. و بعد هم غرغر مامان. فهمیدیم که این هم از همان خرابکاریهای باباست. شیطنتمان گلکرد که مثلا از بابا آتو داریم. یکبار که با بابا توی ماشینش تنها بودیم، آمدیم خوشمزگی کنیم و مثلا بهش بفهمانیم که ما میدانیم از ترس مامان مولینکس را بعد ِ خرابکردنش چپاندی زیر تخت ما. با چشمک و پوزخند و فلان به بابا، پراندیم که از آقا یدالله چه خبر. بابا یک کم مکثکرد، سرش را تکانداد و بعد برگشت گفت چون آقا یدالله شبها خیلی زیاد با چراغقوه مطالعهکرده، کورشده و نمیتواند کار کند. دوزاریمان افتاد. همینجوری دهانمان خشکشد زل زدیم به روبرو دیگر تا خانه حرفی نزدیم. وقتی رسیدیم یکراست رفتیم اول زیر تختمان را چککردیم. هیچکدام از مجلههایمان نبود. بعد از آن روز فهمیدیم که انسان هرگز نباید از پدرش آتو داشتهباشد و یا آنرا به روی پدرش بیاورد. چون پدر همواره از انسان آتو دارند و انسان باید به پدر و مادرش احترامبگذارد.