موقعیت اول: دم غروب ـ سر ِ کوچه ـ خارجی
محمد و مجتبی زیر تیر چراغ سر کوچهشان ایستادهاند. با تک تک اهالی محل که میگذرند سلام علیک میکنند. محمد هر دور که با تسبیحمیزند آب دهانش را نثار آسفالت کوچهمیکند. مجتبی دورتر از محمد ایستاده و تلاشمیکند با پوست تخمه آفتابگردان تمام سطح کوچه را نرم و خشخشی کند.
- محمد: مژتبا! بعد خدمت چیکار کنیم؟
مجتبی برای رسیدن به محمد قدم برمیدارد و زانوهایش را از میان پوست تخمهها بیرونکشیده به محمد نزدیکتر میشود.
- مجتبی: ممد داداشی نشنیدم شرمنده به مولا
- محمد: نوکرم داداشی.. میگم بعد خدمت میخوای چیکارکنی؟
- مجتبی: داداشی میخوام استارتاپ بزنم.
موقعیت دوم: سر شب ـ پذیرایی خانه - داخلی
دو خانواده محترم در مراسم خواستگاری گل میگویند و گل میشنوند. بشقابهای پر از پوست موز و خیار فضای دلنشینی به مراسم دادهاست. همه خیلی از این وصلت فرخنده ریسهمیروند. فضا غرق در نور و سرود و جوراب و کت و شکم است.
- آقای ابواب جمعی: خب پسرم بگو ببینم شغلت چیه؟
پسرم که هر چه سعیمیکند از خجالت سرخنمیشود دهان به سخنمیگشاید و آب و تکههای خیار را با مارک روی آستین کت از لب و لوچهاش پاکمیکند.
- پسرم: من استارتاپ میزنم
موقعیت سوم: صلات ظهر ـ راهرو دانشگاه ظریف ـ داخلی
دو لاغر و سه چاق و یک متوسط و دو دراز با هم حرفمیزنند. کولههایشان خیلی سنگین است. نمیدانند بروند ناهار یا سیگار یا حیاط. افرادی این گروه کوچک را زیر نظرگرفتهاند. البته اینها هم میدانند زیرنظر هستند و بنظر میرسد حرفهایشان هم ردگمکنی است و به وضوح موقع حرفزدن دادمیزنند.
- لاغر: خب بابا منم یه ساعته میگم بریم کوچه دیگه..اون همه ساندویچ هست اونجا
- چاق: ساندویچ هست تا کوچه چجوری بریم با این کولهها ( با سر به چپ و راست اشارهمیکند..منظورش آدمهایی است که اینها را میپایند).
- دراز: کولهها رو من میارم شماها برین من میارم
همه به هم نگاهمیکنند. کولهها را روی زمین میگذارند و تا میآیند از پلهها پایین بروند، بپاها از خفا بیرون میپرند. بچهها میدوند و فرارمیکنند. دراز گیر میافتد. فرمانده زانویش را روی کمر دراز میگذارد.
- فرمانده: کولهها رو تو میاری ها؟ میخواین استارتاپ بزنین ها؟
- دراز: بابا اشتباهمیکنید من اپلای کردم دارم میرم اصلا...
همه گروه حالا دستگیر شدهاند و رو به دیوار حیاط دانشگاه به خط شدهاند. یک ماشین زنداندار میآید و همه را سوارمیکند میبرد.